No!!!
غزل 118
آن کس که به دست جام دارد
سلطاني جم مدام دارد
آبي که خضر حيات از او يافت
در ميکده جو که جام دارد
سررشته جان به جام بگذار
کاين رشته از او نظام دارد
ما و مي و زاهدان و تقوا
تا يار سر کدام دارد
بيرون ز لب تو ساقيا نيست
در دور کسي که کام دارد
نرگس همه شيوههاي مستي
از چشم خوشت به وام دارد
ذکر رخ و زلف تو دلم را
ورديست که صبح و شام دارد
بر سينه ريش دردمندان
لعلت نمکي تمام دارد
در چاه ذقن چو حافظ اي جان
حسن تو دو صد غلام دارد
غزل 143
سالها دل طلب جام جم از ما ميکرد
وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا ميکرد
گوهري کز صدف کون و مکان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا ميکرد
مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش
کو به تاييد نظر حل معما ميکرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آينه صد گونه تماشا ميکرد
گفتم اين جام جهان بين به تو کي داد حکيم
گفت آن روز که اين گنبد مينا ميکرد
بي دلي در همه احوال خدا با او بود
او نميديدش و از دور خدا را ميکرد
اين همه شعبده خويش که ميکرد اين جا
سامري پيش عصا و يد بيضا ميکرد
گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند
جرمش اين بود که اسرار هويدا ميکرد
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بکنند آن چه مسيحا ميکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پي چيست
گفت حافظ گلهاي از دل شيدا ميکرد
غزل 144
به سر جام جم آن گه نظر تواني کرد
که خاک ميکده کحل بصر تواني کرد
مباش بي مي و مطرب که زير طاق سپهر
بدين ترانه غم از دل به در تواني کرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد
که خدمتش چو نسيم سحر تواني کرد
گدايي در ميخانه طرفه اکسيريست
گر اين عمل بکني خاک زر تواني کرد
به عزم مرحله عشق پيش نه قدمي
که سودها کني ار اين سفر تواني کرد
تو کز سراي طبيعت نميروي بيرون
کجا به کوي طريقت گذر تواني کرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي
غبار ره بنشان تا نظر تواني کرد
بيا که چاره ذوق حضور و نظم امور
به فيض بخشي اهل نظر تواني کرد
ولي تو تا لب معشوق و جام مي خواهي
طمع مدار که کار دگر تواني کرد
دلا ز نور هدايت گر آگهي يابي
چو شمع خنده زنان ترک سر تواني کرد
گر اين نصيحت شاهانه بشنوي حافظ
به شاهراه حقيقت گذر تواني کرد
غزل 157
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پاي از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم
داغ سوداي توام سر سويدا باشد
تو خود اي گوهر يک دانه کجايي آخر
کز غمت ديده مردم همه دريا باشد
از بن هر مژهام آب روان است بيا
اگرت ميل لب جوي و تماشا باشد
چون گل و مي دمي از پرده برون آي و درآ
که دگرباره ملاقات نه پيدا باشد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آري
سرگراني صفت نرگس رعنا باشد
غزل 165
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
رقيب آزارها فرمود و جاي آشتي نگذاشت
مگر آه سحرخيزان سوي گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاري بجز رندي نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فرياد دف و ني بخش
که ساز شرع از اين افسانه بيقانون نخواهد شد
مجال من همين باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد
شراب لعل و جاي امن و يار مهربان ساقي
دلا کي به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوي اي ديده نقش غم ز لوح سينه حافظ
که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
غزل 232
بر سر آنم که گر ز دست برآيد
دست به کاري زنم که غصه سر آيد
خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
صحبت حکام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد جوي بو که برآيد
بر در ارباب بيمروت دنيا
چند نشيني که خواجه کي به درآيد
ترک گدايي مکن که گنج بيابي
از نظر ره روي که در گذر آيد
صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آيد
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد
غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست
هر که به ميخانه رفت بيخبر آيد
غزل 291
ما آزمودهايم در اين شهر بخت خويش
بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش
از بس که دست ميگزم و آه ميکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش
دوشم ز بلبلي چه خوش آمد که ميسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش
کاي دل تو شاد باش که آن يار تندخو
بسيار تندروي نشيند ز بخت خويش
خواهي که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهاي سخت خويش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش
اي حافظ ار مراد ميسر شدي مدام
جمشيد نيز دور نماندي ز تخت خويش
غزل 312
بشري اذ السلامه حلت بذي سلم
لله حمد معترف غايه النعم
آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم
از بازگشت شاه در اين طرفه منزل است
آهنگ خصم او به سراپرده عدم
پيمان شکن هرآينه گردد شکسته حال
ان العهود عند مليک النهي ذمم
ميجست از سحاب امل رحمتي ولي
جز ديدهاش معاينه بيرون نداد نم
در نيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
ان قد ندمت و ما ينفع الندم
ساقي چو يار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم
غزل 313
بازآي ساقيا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگي و دعاگوي دولتم
زان جا که فيض جام سعادت فروغ توست
بيرون شدي نماي ز ظلمات حيرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشناي عشق شدم ز اهل رحمتم
عيبم مکن به رندي و بدنامي اي حکيم
کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم
مي خور که عاشقي نه به کسب است و اختيار
اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم
من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش
در عشق ديدن تو هواخواه غربتم
دريا و کوه در ره و من خسته و ضعيف
اي خضر پي خجسته مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولتسراي تو
ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم
حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان
در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم
غزل 349
دوش سوداي رخش گفتم ز سر بيرون کنم
گفت کو زنجير تا تدبير اين مجنون کنم
قامتش را سرو گفتم سر کشيد از من به خشم
دوستان از راست ميرنجد نگارم چون کنم
نکته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار
عشوهاي فرماي تا من طبع را موزون کنم
زردرويي ميکشم زان طبع نازک بيگناه
ساقيا جامي بده تا چهره را گلگون کنم
اي نسيم منزل ليلي خدا را تا به کي
ربع را برهم زنم اطلال را جيحون کنم
من که ره بردم به گنج حسن بيپايان دوست
صد گداي همچو خود را بعد از اين قارون کنم
اي مه صاحب قران از بنده حافظ ياد کن
تا دعاي دولت آن حسن روزافزون کنم
غزل 359
خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم و از پي جانان بروم
گر چه دانم که به جايي نبرد راه غريب
من به بوي سر آن زلف پريشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم
چون صبا با تن بيمار و دل بيطاقت
به هواداري آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم کش و ديده گريان بروم
نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزي
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداري او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
تازيان را غم احوال گران باران نيست
پارسايان مددي تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
غزل 375
صوفي بيا که خرقه سالوس برکشيم
وين نقش زرق را خط بطلان به سر کشيم
نذر و فتوح صومعه در وجه مينهيم
دلق ريا به آب خرابات برکشيم
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشيم
بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان
غارت کنيم باده و شاهد به بر کشيم
عشرت کنيم ور نه به حسرت کشندمان
روزي که رخت جان به جهاني دگر کشيم
سر خدا که در تتق غيب منزويست
مستانهاش نقاب ز رخسار برکشيم
کو جلوهاي ز ابروي او تا چو ماه نو
گوي سپهر در خم چوگان زر کشيم
حافظ نه حد ماست چنين لافها زدن
پاي از گليم خويش چرا بيشتر کشيم
غزل 384
ميسوزم از فراقت روي از جفا بگردان
هجران بلاي ما شد يا رب بلا بگردان
مه جلوه مينمايد بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان
مر غول را برافشان يعني به رغم سنبل
گرد چمن بخوري همچون صبا بگردان
يغماي عقل و دين را بيرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
اي نور چشم مستان در عين انتظارم
چنگ حزين و جامي بنواز يا بگردان
دوران همينويسد بر عارضش خطي خوش
يا رب نوشته بد از يار ما بگردان
حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نيست
گر نيستت رضايي حکم قضا بگردان
غزل 429
ساقي بيا که شد قدح لاله پر ز مي
طامات تا به چند و خرافات تا به کي
بگذر ز کبر و ناز که ديدهست روزگار
چين قباي قيصر و طرف کلاه کي
هشيار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بيدار شو که خواب عدم در پي است هي
خوش نازکانه ميچمي اي شاخ نوبهار
کشفتگي مبادت از آشوب باد دي
بر مهر چرخ و شيوه او اعتماد نيست
اي واي بر کسي که شد ايمن ز مکر وي
فردا شراب کوثر و حور از براي ماست
و امروز نيز ساقي مه روي و جام مي
باد صبا ز عهد صبي ياد ميدهد
جان دارويي که غم ببرد درده اي صبي
حشمت مبين و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را به زير پي
درده به ياد حاتم طي جام يک مني
تا نامه سياه بخيلان کنيم طي
زان مي که داد حسن و لطافت به ارغوان
بيرون فکند لطف مزاج از رخش به خوي
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است ني
حافظ حديث سحرفريب خوشت رسيد
تا حد مصر و چين و به اطراف روم و ري
غزل 454
ز کوي يار ميآيد نسيم باد نوروزي
از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي
چو گل گر خردهاي داري خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سوداي زراندوزي
ز جام گل دگر بلبل چنان مست مي لعل است
که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزي
به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشاني
به گلزار آي کز بلبل غزل گفتن بياموزي
چو امکان خلود اي دل در اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي
طريق کام بخشي چيست ترک کام خود کردن
کلاه سروري آن است کز اين ترک بردوزي
سخن در پرده ميگويم چو گل از غنچه بيرون آي
که بيش از پنج روزي نيست حکم مير نوروزي
ندانم نوحه قمري به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمي دارد شبانروزي
مياي دارم چو جان صافي و صوفي ميکند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزي
جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين اي شمع
که حکم آسمان اين است اگر سازي و گر سوزي
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقي که جاهل را هنيتر ميرسد روزي
مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزي
نه حافظ ميکند تنها دعاي خواجه تورانشاه
ز مدح آصفي خواهد جهان عيدي و نوروزي
جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزي
غزل 458
اي دل آن دم که خراب از مي گلگون باشي
بي زر و گنج به صد حشمت قارون باشي
در مقامي که صدارت به فقيران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشي
در ره منزل ليلي که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشي
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگري از دايره بيرون باشي
کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
کي روي ره ز که پرسي چه کني چون باشي
تاج شاهي طلبي گوهر ذاتي بنماي
ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشي
ساغري نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ايام جگرخون باشي
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين است
هيچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشي
غزل 466
اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولي
وين دفتر بيمعني غرق مي ناب اولي
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتي افتاده خراب اولي
چون مصلحت انديشي دور است ز درويشي
هم سينه پر از آتش هم ديده پرآب اولي
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي
تا بي سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست
در سر هوس ساقي در دست شراب اولي
از همچو تو دلداري دل برنکنم آري
چون تاب کشم باري زان زلف به تاب اولي
چون پير شدي حافظ از ميکده بيرون آي
رندي و هوسناکي در عهد شباب اولي
غزل 54
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم مي لعلي که ميخورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است
حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
شکنج طره ليلي مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمي که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است
ز بيخودي طلب يار ميکند حافظ
چو مفلسي که طلبکار گنج قارون است
正在翻譯中..